دنیای اسراء

سه شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۷ ق.ظ

محبوب کبوترها

عرض ارادتی به محضر باب الحوائج، امام موسی کاظم (ع)
 
***

جعفر بن محمد را که دید گفت: «از نشانه های جانشینتان بگویید. »

اشاره کردند به پسر بچه ای سه چهار ساله، نشسته بود با بزغاله اش بازی میکرد. گفتند : «همیشه به یاد خداست. کار بیهوده نمیکند! »
صدای کودک را شنید که به بزغاله میگفت: «زود باش! زود باش! تو باید برای خدا سجده کنی! »

***

موسی چهار، پنج سال بیشتر نداشت. شلاق به دست آمد توی خانه. نشست روی زانوی پدرش.

به خودم گفتم: «موسی و شلاق؟ »
پدرش پرسید: «شلاق دستت گرفته ای چرا؟ »
گفت: «برادرم علی داشت با این، گاوهای بیچاره را میزد؛ گرفتم و دویدم که نزند. »

***

از خراسان آمده بود که امام را ببیند و سوالهایش را بپرسد. مرد تند تند حرف میزد، پشت سر هم، حتی یک کلمه از حرفهایش را نمی فهمیدیم! ولی امام جواب تمام سوالهایش را میداد.
وقتی رفت، پرسیدم: «این دیگر چه زبانی بود؟ »
امام جواب داد: «چینی. »
از تعجب دهانم باز مانده بود. امام که مرا با آن قیافه دید گفت: «اینکه چیزی نیست! ما زبان پرنده و چرنده را هم بلدیم... . »

***

 زیر تخت لانه یک جفت کبوتر بود. امام نشست روی تخت. شروع کرد به خندیدن!
پرسیدم: «چرا می خندید؟ »
  -شنیدم کبوتر نر به ماده میگفت: به خدا روی زمین هیچ کس را بیشتر از تو دوست ندارم بجز مردی که الان نشسته روی تخت.

سایت آپلود عکس رایگان , فضای رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان


***

وزیر هارون بود اما از یاران موسی بن جعفر؛ علی بن یقطین. نامه ای از امام برایش رسید: «به روش اهل سنت وضو بگیر. هر چه میکنند بکن. نپرس چرا! » 

#

 به هارون گفتند: «وزیرت شیعه موسی بن جعفر است.» مامور گذاشت. دیدند مثل اهل سنت وضو میگیرد. هر چه اهل سنت انجام میدهند، انجام میدهد. دلیل نبود بر شیعه بودنش.

#

نامه ای از امام برایش رسید: «خطر گذشت مثل شیعیان وضو بگیر، هر چه ما میکنیم، انجام بده. »

 ***

 دویست دینار آورد برای امام، هدیه .
امام پنجاه دینارش را جدا کردند، پس دادند. گفتند: «پول دخترت را به زور گرفته ای، آورده ای برای ما! ؟ برگردان سر جایش، میخواهد خانه بخرد. »

***

بخششهایش شده بود ضرب المثل. مردم مدینه می گفتند: «امکان ندارد کمک موسی بن جعفر به کسی برسد و او دوباره فقیر شود، از بس دست و دل باز است. »

***

نمی دانست میشود روی شیشه سجده کرد یا نه. ، خواست نامه بنویسد از امام بپرسد. پیش خودش گفت: «شیشه را از دل زمین بیرون می آورند، پس حتما سجده کردن روی آن درست است. نامه نمی خواهد. »

 ننوشت.

#

نامه ای از امام برایش رسید. نوشته بودند: «با خودت فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون می آوردند؟ نه، شیشه را میسازند، با دست. سجده کردن هم رویش درست نیست. دفعه بعد نامه را بنویس. »


***

 وحشی ترین حیوانها را جدا کردند انداختند توی زندان امام. یک شبانه روز. می دانستند استخوانهای امام هم نمی ماند. درِ زندان را که باز کردند، دیدند موسی ایستاده به نماز. حیوانها سرشان را خم کرده بودند کنار پای امام. آرامِ آرام.

 

سایت  آپلود عکس رایگان , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان


***

هارون زیباترین کنیزش را فرستاد زندانِ امام.
 کنیزِ زیبا ... مرد تنها ... زندان ... .
خبر آوردند کنیز شبانه روز سجده میکند. میگوید: «قدوسٌ قدوس، سبحانکَ سبحانکَ سبحانک. »
برش گرداندند پیش هارون. گفت: «فرستاده ایمت زندان سجده کنی؟ »

کنیز جواب داد: «اگر چیزی که من دیدم، تو میدیدی دیوانه میشدی. به موسی گفتم: کاری داری بگو من در خدمتم. گفت: فکر کرده ای چیزی کم دارم؟ با دست اشاره کرد به گوشه زندان؛ باغی دیدم سر سبز با درختهای انبوه. جویهای شیر و عسل. غذاها و میوه های رنگارنگ. غلامان و حوریان بهشتی می آمدند جلویش تعظیم میکردند و میرفتند. یکی از یکی زیباتر! سجده نمیکردم چه میکردم؟ »


***

علی بن یقطین می آمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند: «برگرد که امسال حجت قبول نیست. ابراهیم شتر بان چندین بار میخواست ترا ببیند. راهش ندادی! ؟ خدا هم ترا راه نمیدهد. برگرد! »
 برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در می آورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگد مالش کند. حلالیت که طلبید برگشت مدینه. اینبار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حق الناسی در کار نبود. آمده بود حج.


***

هارون دستور داد خرما بیاورند. با دست خودش سوزن سمی را فرو میکرد توی خرماها. فرستاد زندان برای موسی. امام ظرف را گرفتند، چند تا از خرماها را جدا کردند دادند به غلام. گفتند: «اینها را بده سگ هارون بخورد. »
 بقیه را هم خودش خورد. خبر مرگ سگ را که دادند به هارون، فهمید امام همه چیز را فهمیده.

***

 با سم شهیدش کردند. جنازه اش را گذاشتند وسط شهر تا همه ببینند به مرگ طبیعی مرده.
یکی از یارانش آمد جلو، کنار جنازه. بلند گفت: «خودتان بگویید شما را کشته اند یا به مرگ طبیعی مرده اید؟ »
همه دیدند جنازه گفت « قُتِلَ... قُتِلَ... قُتِلَ! »

***

منبع کتاب آفتاب در محاق نوشته مرثا صامتی از مجموعه چهارده خورشید و یک آفتاب انتشارات قلمستان









نوشته شده توسط اسراء افسری
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

پیوندها
طبقه بندی موضوعی

محبوب کبوترها

سه شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۷ ق.ظ
عرض ارادتی به محضر باب الحوائج، امام موسی کاظم (ع)
 
***

جعفر بن محمد را که دید گفت: «از نشانه های جانشینتان بگویید. »

اشاره کردند به پسر بچه ای سه چهار ساله، نشسته بود با بزغاله اش بازی میکرد. گفتند : «همیشه به یاد خداست. کار بیهوده نمیکند! »
صدای کودک را شنید که به بزغاله میگفت: «زود باش! زود باش! تو باید برای خدا سجده کنی! »

***

موسی چهار، پنج سال بیشتر نداشت. شلاق به دست آمد توی خانه. نشست روی زانوی پدرش.

به خودم گفتم: «موسی و شلاق؟ »
پدرش پرسید: «شلاق دستت گرفته ای چرا؟ »
گفت: «برادرم علی داشت با این، گاوهای بیچاره را میزد؛ گرفتم و دویدم که نزند. »

***

از خراسان آمده بود که امام را ببیند و سوالهایش را بپرسد. مرد تند تند حرف میزد، پشت سر هم، حتی یک کلمه از حرفهایش را نمی فهمیدیم! ولی امام جواب تمام سوالهایش را میداد.
وقتی رفت، پرسیدم: «این دیگر چه زبانی بود؟ »
امام جواب داد: «چینی. »
از تعجب دهانم باز مانده بود. امام که مرا با آن قیافه دید گفت: «اینکه چیزی نیست! ما زبان پرنده و چرنده را هم بلدیم... . »

***

 زیر تخت لانه یک جفت کبوتر بود. امام نشست روی تخت. شروع کرد به خندیدن!
پرسیدم: «چرا می خندید؟ »
  -شنیدم کبوتر نر به ماده میگفت: به خدا روی زمین هیچ کس را بیشتر از تو دوست ندارم بجز مردی که الان نشسته روی تخت.

سایت آپلود عکس رایگان , فضای رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان


***

وزیر هارون بود اما از یاران موسی بن جعفر؛ علی بن یقطین. نامه ای از امام برایش رسید: «به روش اهل سنت وضو بگیر. هر چه میکنند بکن. نپرس چرا! » 

#

 به هارون گفتند: «وزیرت شیعه موسی بن جعفر است.» مامور گذاشت. دیدند مثل اهل سنت وضو میگیرد. هر چه اهل سنت انجام میدهند، انجام میدهد. دلیل نبود بر شیعه بودنش.

#

نامه ای از امام برایش رسید: «خطر گذشت مثل شیعیان وضو بگیر، هر چه ما میکنیم، انجام بده. »

 ***

 دویست دینار آورد برای امام، هدیه .
امام پنجاه دینارش را جدا کردند، پس دادند. گفتند: «پول دخترت را به زور گرفته ای، آورده ای برای ما! ؟ برگردان سر جایش، میخواهد خانه بخرد. »

***

بخششهایش شده بود ضرب المثل. مردم مدینه می گفتند: «امکان ندارد کمک موسی بن جعفر به کسی برسد و او دوباره فقیر شود، از بس دست و دل باز است. »

***

نمی دانست میشود روی شیشه سجده کرد یا نه. ، خواست نامه بنویسد از امام بپرسد. پیش خودش گفت: «شیشه را از دل زمین بیرون می آورند، پس حتما سجده کردن روی آن درست است. نامه نمی خواهد. »

 ننوشت.

#

نامه ای از امام برایش رسید. نوشته بودند: «با خودت فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون می آوردند؟ نه، شیشه را میسازند، با دست. سجده کردن هم رویش درست نیست. دفعه بعد نامه را بنویس. »


***

 وحشی ترین حیوانها را جدا کردند انداختند توی زندان امام. یک شبانه روز. می دانستند استخوانهای امام هم نمی ماند. درِ زندان را که باز کردند، دیدند موسی ایستاده به نماز. حیوانها سرشان را خم کرده بودند کنار پای امام. آرامِ آرام.

 

سایت  آپلود عکس رایگان , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان


***

هارون زیباترین کنیزش را فرستاد زندانِ امام.
 کنیزِ زیبا ... مرد تنها ... زندان ... .
خبر آوردند کنیز شبانه روز سجده میکند. میگوید: «قدوسٌ قدوس، سبحانکَ سبحانکَ سبحانک. »
برش گرداندند پیش هارون. گفت: «فرستاده ایمت زندان سجده کنی؟ »

کنیز جواب داد: «اگر چیزی که من دیدم، تو میدیدی دیوانه میشدی. به موسی گفتم: کاری داری بگو من در خدمتم. گفت: فکر کرده ای چیزی کم دارم؟ با دست اشاره کرد به گوشه زندان؛ باغی دیدم سر سبز با درختهای انبوه. جویهای شیر و عسل. غذاها و میوه های رنگارنگ. غلامان و حوریان بهشتی می آمدند جلویش تعظیم میکردند و میرفتند. یکی از یکی زیباتر! سجده نمیکردم چه میکردم؟ »


***

علی بن یقطین می آمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند: «برگرد که امسال حجت قبول نیست. ابراهیم شتر بان چندین بار میخواست ترا ببیند. راهش ندادی! ؟ خدا هم ترا راه نمیدهد. برگرد! »
 برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در می آورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگد مالش کند. حلالیت که طلبید برگشت مدینه. اینبار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حق الناسی در کار نبود. آمده بود حج.


***

هارون دستور داد خرما بیاورند. با دست خودش سوزن سمی را فرو میکرد توی خرماها. فرستاد زندان برای موسی. امام ظرف را گرفتند، چند تا از خرماها را جدا کردند دادند به غلام. گفتند: «اینها را بده سگ هارون بخورد. »
 بقیه را هم خودش خورد. خبر مرگ سگ را که دادند به هارون، فهمید امام همه چیز را فهمیده.

***

 با سم شهیدش کردند. جنازه اش را گذاشتند وسط شهر تا همه ببینند به مرگ طبیعی مرده.
یکی از یارانش آمد جلو، کنار جنازه. بلند گفت: «خودتان بگویید شما را کشته اند یا به مرگ طبیعی مرده اید؟ »
همه دیدند جنازه گفت « قُتِلَ... قُتِلَ... قُتِلَ! »

***

منبع کتاب آفتاب در محاق نوشته مرثا صامتی از مجموعه چهارده خورشید و یک آفتاب انتشارات قلمستان







موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۴/۰۷
اسراء افسری

نظرات  (۱)

خیلی زیبا بود. ممنونم .دنبال دستورات آشپزی خانمهای باسلیقه آذری بودم که در کنارش مطالب زیباتری قسمتم شد. خدا خیرتون بده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی